رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای
--------------------------------------
فایدهی این عکسها چیست؟
اگر صدای در شنیده نشود
اگر تو کفشهایت را درنیاوری
اگر مادرم کنار سماور ننشیند
و اگر من نگویم اسمش «فروغ» است
٭٭٭
فایدهی این عکسها چیست؟
اگر سکوت ساعت را نشکند
اگر تو نگویی دیرم شد
و اگر من نگویم اینبار به جای روسری
برایت گوشواره میخرم
-----------------------------------------------
و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک جضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید؟
:: برچسبها:
شعر محمدرضا عبدالملکیان- اشعار محمدرضا عبدالملکیان-شعر-محمدرضا عبدالملکیان ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0